پدرم آخوند است
پدرم آخوند است. بعضی وقتها که بیرون میرویم و بعضیها به او تیکه میاندازند، ناخودآگاه گوشیم زنگ میخورد و مجبورم با صدای بلند صحبت کنم! تحمل دیدن سر پائین و لبخندش را ندارم.
***
برادرم آخوند است. وقتی میخواست برود درس آخوندی بخواند، پدرم گفت راضی نیستم. اما او رفت. بعدها پدر لو داد که میخواستم با این حرفم چشمانت را باز کنی و جوری نباشد که به خاطر اینکه من آخوند شدم تو هم درس آخوندی بخوانی. حالا میفهمم چرا گفت راضی نیستم.
***
پسرعمهام آخوند است. استاد دانشگاه است. استاد من است. دانشجویان در کلاس همه او را استاد و حاجآقا صدا میزنند. اما بعد از کلاس فحشی نیست که به او ندهند. کسی نمیداند پسرعمهی من است. بیچاره عمهام!!! گاهی من هم جوگیر میشوم و همکلاسیهایم را همراهی میکنم!
***
برادرم به خواستگاری رفت. همه فامیل به جز همسر آیندهاش! با این ازدواج مخالف بودند. چون آخوند بود!
***
راهنمایی بودم. پدرم با موتورش مرا به مدرسه میرساند. بچهها به من میگفتن «طوله شیخ». از آن به بعد همیشه آن مسافت طولانی را پیاده میرفتم.
***
پدرم آخوند است. قبل از اینکه آخوند شود مسئولیتهای زیادی داشت. مسئول بنیادشهید، بخشدار، مسئول جهاد سازندگی، سپاه و ... . ولی حالا فقط آخوند است. هرچند معاونان او معاون وزیر شدهاند!
***
یکی دوبار پدرم مسافرت بود و من مجبور بودم شهریهی او را دریافت کنم. مدرسهی فیضیه. صفهای شصت هفتاد نفری از طلاب. ساعتها معطل در صف. نوبتم که میشود اول کارت را میبیند. میگوید این که تو نیستی.
- پدرم است. مسافرت رفته بود. من را فرستاد.
با تندخویی میگوید: نه پسر! نمیشود. برو بگو خودش بیاید.
شناسنامهام را به همراه دارم. نشانش میدهم و میگویم: به خدا من پسرش هستم. یکی از طلاب که مرا میشناسد جلو میآید و حرفم را تضمین میکند.
چند عدد دفتر را باز میکند ، اسم پدر را پیدا میکند و تیک میزند. چندین بار آن چهار هزار تومانی را که قرار است به من بدهد را میشمارد و در نهایت راضی میشود که از آن دل بکند. خوب راهکار درآوردن اشک را بلد است! البته نه اشک سختی کار. اشک دیدن مظلومیتهای یک آخوند.
تا اینجای نوشتهام بدون هیچ واهمهای، حرف دلم را گفتم. حال هم آخرین جملهام را بدون هیچ تکلف و دو رویی میگویم:
پدرم آخوند است و من به پدرم افتخار میکنم.
کلمات کلیدی :